آوینا جـانآوینا جـان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
زیر یک سقف بودنمونزیر یک سقف بودنمون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
پیوند عــاشقانمون پیوند عــاشقانمون ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

.::خاطرات خانم کوچولومون::.

دخترمون دیروز مهمون داشت...

دیروز مصادف با 3 تیرماه 1391 آوینا خانم دختر همکار سابق مامان که حالا تبدیل شدیم به دوتا دوست صمیمی اومده بودن دیدنت گلم. تقریباٌ یک سالی بود که از نزدیک ندیده بودمش. ماشاا... هزارماشاا... بزرگ شده بود و ناز.ولی خیلی عجله ای اومدن و زود رفتن. برای شما هم یک دست لباس قشنگ  آورده بودن. دستای گلشون درد نکنه...     اینم کادوی قشنگشون... با امید به دیدارشون در آینده ای نه چندان دور ...
4 تير 1391

به پهلو برگشتنت ...

دست گل محمدیم میدونی تا پا گذاشتی تو چهار ماهگیت یعنی سه ماهگیت را تموم کردی یک دفعه به پهلو برگشتی. قبلاٌ تلاش می کردی ولی نمی تونستی برگردی ولی روز جمعه مصادف با سه ماهگیت برگرشتی به پهلو. اینم عکس گلم...   ...
4 تير 1391

عکس العملت به محض تنها موندن...

سلام مهربونم. دخترم تازگی ها انتظار داری حتماٌ پیشت بشینیم و باهات حرف بزنیم. اگر یکم بهت توجه نکنیم. شروع می کنی به گریه کردن. اشکات هم که چه جوری می ریزه پایین. ولی انقدر بلایی که تا ما خودمون را بهت می رسونیم ما را نگاه می کنی و گریه ات تموم میشه شروع میکنی دوباره به غان و غون کردن...   ...
4 تير 1391

تولد سه ماهگی آوینا

عزیز دل مامان و بابا سه ماهگیت مباااااااااااااااااااارک.   من به عشق دخترمون دیروز خودم دست به کار شدم و برای سه ماهگیش یه کیک کاکائویی خوشمزه درستیدم. البته با پودر کیک آماده های ر ش د . گلکم هر بار که به  آغوشت می کشم هزاران هزار بار خدا را شکرررررررررررر می کنم. بابت تو رحمت آسمانی ای که به ما داده. از خود خودش می خوام که کمکم کنه تا از شما فردی لایق و شایسته برای جامعه بسازم و در تربیتت موفق باشم... بعد از انداختن عکس از کیکیت بابائی را بیدار کردم و با کمک اون ازت یه سری عکس انداختیم تا برات یادگاری بمونه عزیزم.بعد یه دفعه تصمیم گرفتیم ببریمت پارک. البته این را هم بگم که برای اولین بار بود که میرفتی پ...
3 تير 1391

اولین باری که تنها با بابا موندی ...

دختر عزیزم هر بار که با بابا در مورد نگهداشتنت توسط بابا صحبت می کردیم می گفت وای من فکر نمی کنم بتونم نگهش دارم. حداقل تا ٢ سالش بشه. می ترسم گریه کنه... تا اینکه هفته پیش که عزیز و بابابزرگ اومدن و دندون من درد گرفت. من مجبور شدم شنبه ( ٢٧ تیر ٩١) شما را پیش عزیز بگذارم و برم دندانپزشکی.خلاصه همهچی را okey کردم (شیر و عوضت کردم ) و رفتم دندون پزشکی. عکس انداخت گفت باید عصب کشی بشه. پرسیدم چند کانالس. گفت چهارکاناله. خلاصه اون روز عصب کشی کردم. دکتر گفت 4 الی 7 روز دیگه برو دندونت را پر کن. عزیزاینا ازاونجایی که بی بی حالش خوب نبود و فشار و قند خونش رفته بود بالا و تو ccu بستری بود مجبور شدن دوشنبه بعدازظهر برگردن ت ...ش. وای من غصه ام...
2 تير 1391